سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اسلام + داستان اول (

سلام .

من یه تازه واردم که می خوام تو این وبلاگ داستان های کوتاه و بلندم رو بنویسم . لطفا نظر یادتون نره ... .

هوالمحبوب

 به هیچ کس نگفتم جواب نامه ام آمده . حتی به مامان که سه شنبه صبح ، بعد از یک هفته ، از ویلای خاله مریم در جاده چالوس برگشت . حتی به مامان هم نگفتم با این که همیشه همه چیز را به او می گفتم . با این که از خط به خط نامه های قبلی خبر داشت . چه نامه های چند سطری من ، چه نامه های چند صفحه ای او . این بار اما نگفتم جواب نامه ام آمده . مامان هم باور کرد . چرا نباید باور می کرد ؟من ریز به ریز اتفاق ها را خودم برایش تعریف می کردم . چرا نباید باور می کرد ؟

 

مامان که آمد دراز کشیده بودم روی کاناپه ی جلوی تلویزیون و همین طور زل زده بودم به صفحه اش . هیچ از فیلمی که گذاشته بودم نمی فهمیدم ، نه صدایش را می شنیدم و نه تصویرش را می دیدم . پشتم به در بود که مامان آمد . از صدای کلید فهمیدم که آمده .

 

این بار که آمد نه از هوای خوب آنجا حرف زد و نه جمله به جمله ی حرف های خاله را برایم تکرار کرد .مستقیم آمد بالای سرم و گفت :دیروز پستچی آمد؟

 

سرم را تکان دادم و با دست اشاره کردم به نامه ها که گذاشته بودمشان روی میز نهار خوری .پشتم به او بود . اما می دانستم که چه می کند . داشت آدرس فرستنده ها را می خواند . از قبض های آب و برق و موبایل زود گذشت و رسید به نامه ها . اولی نامه ی دایی شاهرخ بود از کانادا . دومی را ساناز ، دختر عمه ام ، فرستاده بود . حتما کارت عروسی اش بود . چون پشت نامه خیلی رسمی نوشته بود : « آقای دولت یار و خانواده ی گرامی ». سومی را عمو ناصر فرستاده بود برای بابا . چهارمی و پنجمی از شرکت آمده بود باز هم برای بابا . ششمی را سحر فرستاده بود . حتی بازش هم نکرده بودم . مامان دوباره پشت همه ی پاکت ها را خواند . این بار حتی لا به لای فیش های موبایل را هم نگاه کرد که مگر نامه ای بینشان مانده باشد . نامه ها را که برای دور سوم  بررسی کرد ؛ آمد طرف من و همین طور که پاکت نامه ی سحر را به دستم می داد ، پرسید : جواب نامه ات نیامد ؟

 

-حتما تو اداره ی پست جامونده ...شایدم نامه های اون جا کم بوده گذاشتن زیاد شه هفته ی بعد یه جا بفرستن ...شاید اصلا نامه ی من به دستش نرسیده ...

 

- شایدم ...

 

بقیه ی حرفش را خورد ...

 

تلویزیون را خاموش کردم و رفتم توی اتاقم . در را از پشت قفل کردم و تکیه زدم به دیوار که سرمایش تنم را قلقلک می داد . صدای باز و بسته شدن در اتاق مامان که بلند شد ، زانو زدم کنار تختم و پاکت زرد و چروک خورده ی نامه را از لای تای ملحفه بیرون کشیدم . گرفتمش جلوی چشمم تا برای دهمین بار مطنئن شوم که خط خودش است . شکی نبود . کاغذ رنگ و رو رفته ی نازک را در آوردم و باز هم خواندم . برای چندمین بار خواندم . و باز آرزو کردم که کاش خط او نباشد . دوباره ودوباره خواندم :

                                         به نام دوست

 خانم دولت یار !

 

با سلام . نامه ی شما وصول شد . حق با شماست . بهتر است همه چیز زودتر به پایان برسد . حالا که شما این طور راحت ترید ، من هم مخالفتی ندارم .

 

                                                                          امضا : امیر حسین ره یافته

 

                                               ***

 

پله ها را دو تایکی کردم زودتر برسم به گوشه ی دنج همیشگی توی کتابخانه که دیدمش ایستاده بود کنار در کلاس130و با یکی از هم اتاقی هایش حرف می زد . گام تند کردم که نبیندم اما دید . تند از هم اتاقی اش جدا شد و دوید به طرفم : دنیا ! ...دنیا ! ...

نمی خواستم بایستم . می دانستم چه می خواهد بگوید . اما ایستادم .

 گفت : جوابتو چی داد ؟

 -       نامه اش نرسیده ...

 -  پس بگو ... از همون روزی که گفت می خواد بره فهمیدم آقا تو زرد از آب در اومده ...

    هنوز که چیزی نشده ...راه دوره ...حتما هنوز نرسیده تهران ...  -

  آره جون ننه اش ...چه طور فقط نامه ی آقا نرسیده ؟ من الان داشتم 

با این هم اتاقیم ، زهرا ، حرف می زدم . گفت نامه ی شوهرش دیروز اومده . تازه ...این دختره پناهیانم دیدمش داشت نامه های مهری اینا رو میداد بهشون ...آقا از اولشم می خواست همه چیزو بهم بزنه ...فقط روش نمی شده ...دید تو خودت حرفشو کشیدی وسط از خدا خواسته دیگه جوابتو نداد...

 

فریاد زدم : به جهنم ...به درک ...چی کار کنم ؟ خودمو حلق آویز کنم ؟

 

-  زکی...اینو ...می گه چی کار کنم ...اگه از اولش به حرف من گوش داده بودی و اون نامه رو نمی نوشتی ، حالا این جوری نبود ...من صد بار گفتم امیر گروه خونش به علوی اینا نمی خوره یه دو روزی جو گرفتدش وگرنه اون کی طاقتشو داره هم پای دارو دسته ی علوی تو کویر کار کنه ؟ خودش دیر یا زود بر می گرده . تو نباید این قدر نق می زدی به جونش ...اون قدر قر قر کردی که خسته شد ...حالام دیر نشده به حرف آبجی فتانه ات گوش بدی همه چیزو رو به راه می کنه برات ...از من می شنوی برو پیش این یارو معتمدی ، استاد ش ، امیر از اون خیلی حساب می بره ...بگو باهاش حرف بزنه ...

 

-  همون یه بار که رفتم برا هفت پشتم بسه ...ترجیح می دم امیرو برا همیشه از دس بدم اما دیگه ریخت نحس این یارو رو نبینم ...

 

این را گفتم و گام تند کردم به سمت کتابخانه ...

 

                                      ***

 

...یک ساعت بیش تر بود که ایستاده بودم کنار دراتاق معتمدی . منشی جوان چادری اش گفته بود جلسه دارد . کم کم داشتم متقاعد می شدم برگردم که ناگهان در اتاق باز شد . علوی و آن جوان بوشهری بلند قد که همیشه با هم بودند بیرون آمدند . معتمدی هم کمی بعد لنگ لنگان بیرون آمد و گفت : خوب دیگه آقا علی ! برو ببینم چی کار می کنی ...منم آخر هفته می آم یه سر می زنم ...علی یارت ...

 

علوی خداحافظی گفت و چرخید برود که مرا دید . سرش را انداخت زیر و سلامی گفت . از حرصم سرم را برگرداندم و جوابش را ندادم .

 

معتمدی برگشت طرف من و گفت : شما کاری داشتی دخترم ؟ فقط زودتر بگو چون من دو ساعت دیگه پرواز دارم واسه تبریز...

 

نگاه کردم تا مطمئن شوم علوی و همراهش رفته اند سلامی کردم و گفتم : راستش استاد قضیه ی امیره ...

 

-       اتفاقی براش پیش اومده خدایی نکرده ؟...

 

-  نه ...نه ...خودتون که خوب می دونین ...دو سه روزیه پاشو کرده تو یه کفش که منم می خوام با آقای علوی اینا برم .هر چی بهش می گم اونا عادت دارن ...قبلا هم رفتن ...تو بچه تهرونی طاقت هوای اون جا رو نداری ، به خرجش نمی ره که نمی ره ...هی لج می کنه که خوب عادت می کنم ...

 

-       حالا شما از من چی می خوای ؟

 

-  باهاش صحبت کنین استاد ...داره با زندگیش بازی می کنه ...می خواد انتقالی بگیره واسه دانشگاه یزد ...آخه کدوم آدم عاقلی صنعتی شریفو می زاره می ره یزد ؟ اونجا نه آینده ی شغلی داره نه تحصیلی ...حرف شما رو زمین نمی زاره ...باهاش صحبت کنین بلکه راضی شه بمونه ...

 

-  امیر تصمیم خودشو گرفته حرف من دیگه تاثیری نداره . راستش از شما چه پنهون دخترم اگه اثرم داشت نمی گفتم ...اون تصمیم درستی گرفته...چیزای مهم تر از درس و دانشگاه هم وجود داره ...ببین منم امیرو دوستش دارم ...مثل پسرمه برام ...اما حس می کنم انتخاب درستی کرده ...واسه همینم نمی خوام مانعش بشم ...تو هم نشو دخترم ...کنارش باش...همراهش باش ...اون دوست داره ...اگه حس کنه همراهی تو را داره با دلگرمی بیشتری می ره

 

سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد : منو ببخش ...پروازم داره دیر می شه ...

 

                                     ***

 

...- با آینده ات بازی نکن دنیا ! لج بازی رو بزار کنار ...برو پیش معتمدی ...اون می تونه امیرو راضیش کنه ...برو باهاش حرف بزن ...کل قضیه رو بگو ...شاید کمکت کرد ...

 

-  همون دفعه ی اول که رفتم کافیمه...یادت رفته چه جوری جلو اون دختره ،منشیش ، خوردم کرد؟ همون بارم نباید به حرف تو گوش می دادم . حالام حتی اگه ناچار شم امیرو فراموش کنم از معتمدی التماس نمی کنم ...

 

-  خوب نکن ...برا خودت می گم ... می خوای پناهیان و اون شوهر املش ، علوی ، بشینن به ریشت بخندن که آره ...ما حال اون دختره ی از خود راضیو گرفتیم ؟ ما عزیز ترین کسشو ازش جدا کردیم ؟ همینو می خوای ؟

 

پاسخش را ندادم . رفتم به طرف کتابخانه ...

 

ادامه دارد...